ساریناجونساریناجون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 1402 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

نازدونه خونمون سارینا

دخترونه ها👧🏻👧🏻👧🏻

دلخوشی مامانی وبابای

امروز ازکنار پارک رد شدیم میگی باد میاد سده (سرده) خیلی بامزه شدی من وبابات دوست داریم یه دل سیر بوست کنیم وفشارت بدم توبغلم ولی دخمرم اذیت میشه         شیطنتها وپرانرژی بودنت گاهی منوخسته میکنه ولی لذت بخشه            وبعضی اوقات دوتایی آلیسا بازی میکنیم       وقتی پارک میریم میخوای الکلنگ بازی کنی ماباید بالاپایین کنم وقتی داریم میریم مهمونی لباس میپوشی بریم میگی عروش شدم  نازدونه عاشق چایی هستی یبار خونه مامانی گفتی چایی مافکر کردیم میگی دایی گفتیم میاد نیستش وقتی رفتی آشپزخونه به ...
3 بهمن 1392

سارینا جون باعمو قناد

روز جمعه درحال رفتن به گردش بودم که به طور اتفاقی عمو قناد وهمکارانش را دیدیم واز آنها به همراه سارینا جونم عکس یادگاری گرفتیم آخه سارینا برنامه ی اونارو خیلی دئوست داره مخصوصا تیتراژ برنامه شون ...
3 بهمن 1392

مدادرنگی

همه مداد رنگی ها مشغول بودند بجز مداد رنگی سفید هیچکس به او کاری نمی داد همه می گفتند"تو به هیچ دردی نمی خوری" یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد ماه کشید مهتاب کشید آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد و صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جایش را هیچ رنگی پر نکرد....   ...
24 دی 1392

نازنیم وآموخته هایش

  ماهگیت مبارک عزیزم فرشته ی زمینی من دخترمامان دراین روزهای سرد گرمایی خانه ماست لحظه های با توبودن سرشار ازنشاط است  عزیزدلم وقتی آموزش میدهم دقت میکنی وبه نظرم بچه ی باهوش هستی ودوست داشتنی هستی وبابا برایت تراشه های الماس گرفته وخیلی خوب پیش رفتی درتاریخ١٠/٨/١٣٩٢شروع کردم الان ١٠ کلمه را یادگرفتی وکارت را نشان میدهم درست جواب میدهی وازنحوه پیشرفتت خیلی راضی هستم وقتی بابا داره درس میخونه خیلی شیطنت میکنی واگر منم مشغول باشم به اتاقت میروی ودر رامیبندی ومیگوی قر کردم وما عاشقانه به دنبالت میایم ونوازشت میکنیم نفس ما شعر آقا پلیسه /گنجیشک خسته خسته/ تپلویم تپلو/یه توپ دارم قلقلیه/صلوات/ سوره توحید اینا آموخته های...
6 دی 1392

دل نوشته های مامانی

حقیقت دارد تو را دوست دارم در این باران می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی من عبور کنم سلام کنم لبخند تو را در باران می خواستم می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو به دریا بریزم دوباره متولد شوم دنیا را ببینم رنگ کاج را ندانمنامم را فراموش کنم دوباره در اینه نگاه کنم ندانم پیراهن دارم کلمات دیروز را امروز نگویم خانه را برای تو آماده کنم برای تو یک چمدان بخرم تو معنی سفر را از من بپرسی لغات تازه را از دریا صید کنم لغات را شستشو دهم آنقدر بمیرم تا زنده شوم این همه حسود بودم و نمی دانستم… به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت می کند به آفتابی که فقط تلاش گرم کرد...
30 آذر 1392

شب یلدا1392

سی ام آذره و یک شب زیبا یه شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده ...
30 آذر 1392