ساریناجونساریناجون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 1402 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 1403 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

نازدونه خونمون سارینا

دخترونه ها👧🏻👧🏻👧🏻

دلخوشی من دخترم

سارینا وبابا ناصر عاشق محبتت بابایی سلام سارینا جان: امیدوارم آن زمان که دلنوشته های من ومیخوانی شادوتندرست وموفق باشی که آرزوی هرپدرومادری است الان که دل به نوشتن سپردم عزیزم درخواب به سرمیبردوپدرت به خانه ی جدیدمان رفته وشب نهم ماه مبارک رمضان است عزیزدلم آنقدر جذاب ودلنشین شدی وحرفهای بزرگ وبا مزه ای میزنی که نمیدانم ازکدام سخن بگویم ودنیای مادی وبقول خودم دنیای آدم بزرگها آنقدر بزرگ است که گاهی احساس میکنم درآن گم شده ام وشاید همین الان واحساس دلتنگی وترس ازدور شدن ازتو بابا راستی امروزچهارمین سالگرد ازدواج من وبابا است وبابا هردو ما رو سوپرایز کرد وادکلن برای من واسباب  بازی برای نازگلم عکسش رو برات میزارم عزیزم بابا محمد جو...
15 تير 1393

دل نوشته های مامانی

حقیقت دارد تو را دوست دارم در این باران می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی من عبور کنم سلام کنم لبخند تو را در باران می خواستم می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو به دریا بریزم دوباره متولد شوم دنیا را ببینم رنگ کاج را ندانمنامم را فراموش کنم دوباره در اینه نگاه کنم ندانم پیراهن دارم کلمات دیروز را امروز نگویم خانه را برای تو آماده کنم برای تو یک چمدان بخرم تو معنی سفر را از من بپرسی لغات تازه را از دریا صید کنم لغات را شستشو دهم آنقدر بمیرم تا زنده شوم این همه حسود بودم و نمی دانستم… به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت می کند به آفتابی که فقط تلاش گرم کرد...
30 آذر 1392

دلنوشته مامانی

  یادت هست مادر؟!؟! یادت هست مادر؟اسم قاشق را گذاشتی قطار ، هواپیما تا یک لقمه بیشتر بخورم. یادت هست مادر؟شدی خلبان ، لوکوموتیوران، می گفتی بخور تا بزرگ بشی ومن عادت کرده بودم هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم...حتی بغض های نترکیده ام را.      محبت........ محبت مثل سکه میمونه که اگه بیفته توی قلک قلب نمیشه درش آورد... پس برای اینکه بتونی درش بیاری باید بشکنیش.   آخه چرا  ........... خیلی وقت ها بهم میگن : چرا می خندی؟؟بگو ماهم بخندیم. ولی چرا هیچکس نمیگه چرا غصه می خوری بگو ماهم بخوریم؟؟ ...
8 آبان 1392

من عرفه نفسه فقدعرفه ربه

من ازنزدیکی دشت محبت نردبانی کردم پیدا                                      که تا قصر خدا هم پلکان دارد                                                         که درانجا دستهایم را بس...
29 مهر 1392

برای بودن توبهترین بهانه ای

سلام فرشته کوچولو   دراین روزها که هوا گرم است شیطنت ها وشیرین زبانی هایت فضای خانه مان راگرمتر میکند وقتی کلمات رابه زبان بچهگانه ات میگویی وتکرار وتلاش برای درست گفتن آن میکنی شوق زیستن وبودن را به من میدهی واستقلالت درانجام کارهایت ستودنی وتحسین برانگیز است تبریک به توزیباترین مخلوق خدا هستی دوستت دارم     ...
26 مهر 1392

دلنوشته ی مامانی

دخترآرزوهای من.....                                                        دل به آغوش سکوت میدهم صدای تو آرام آرام مرا به سوی خویش میخواندوآن علتی است  که دلم گاه گاه بهانه ی تومیکند گاهی آنقدر غرق دوست داشتن  تو میشوم که دلم میخواهد تورا درآغوش بفشارم  تاطعم واقعی دوست داشتن را بفهمی واحساس کنی واین را فقط یک  مادر میفهمد وبس......... ...
20 شهريور 1392

عیدفطرساریناجونم

سارینا جون امروزپایان ماه مبارک رمضان 1392بود وتوهمراه خیلی خوبی بودی وقتی مامان روزه بود اذیت نمیکردی وچیزی میخوردی اصرارمیکردی منم بخورم اینم یجورمحبت دیگه وامروز خوشحال بودی باباخونه بود زمان زیادی باهم بودیدوقتی عیدفطرشد تصمیم گرفتیم بریم پایین خونه بابای عیدرو تبریک بگیم وتوهم به بابای ومامانی دست دادی با اون زبون شیرین ودوست داشتنیت میگفتی( عیدمبارک )                        ************************خیلی دوستت دارم عزیز****************** ...
3 شهريور 1392
1