ساریناجونساریناجون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 1402 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

نازدونه خونمون سارینا

دخترونه ها👧🏻👧🏻👧🏻

سارینا جون باعمو قناد

روز جمعه درحال رفتن به گردش بودم که به طور اتفاقی عمو قناد وهمکارانش را دیدیم واز آنها به همراه سارینا جونم عکس یادگاری گرفتیم آخه سارینا برنامه ی اونارو خیلی دئوست داره مخصوصا تیتراژ برنامه شون ...
3 بهمن 1392

مدادرنگی

همه مداد رنگی ها مشغول بودند بجز مداد رنگی سفید هیچکس به او کاری نمی داد همه می گفتند"تو به هیچ دردی نمی خوری" یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد ماه کشید مهتاب کشید آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد و صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جایش را هیچ رنگی پر نکرد....   ...
24 دی 1392

نازنیم وآموخته هایش

  ماهگیت مبارک عزیزم فرشته ی زمینی من دخترمامان دراین روزهای سرد گرمایی خانه ماست لحظه های با توبودن سرشار ازنشاط است  عزیزدلم وقتی آموزش میدهم دقت میکنی وبه نظرم بچه ی باهوش هستی ودوست داشتنی هستی وبابا برایت تراشه های الماس گرفته وخیلی خوب پیش رفتی درتاریخ١٠/٨/١٣٩٢شروع کردم الان ١٠ کلمه را یادگرفتی وکارت را نشان میدهم درست جواب میدهی وازنحوه پیشرفتت خیلی راضی هستم وقتی بابا داره درس میخونه خیلی شیطنت میکنی واگر منم مشغول باشم به اتاقت میروی ودر رامیبندی ومیگوی قر کردم وما عاشقانه به دنبالت میایم ونوازشت میکنیم نفس ما شعر آقا پلیسه /گنجیشک خسته خسته/ تپلویم تپلو/یه توپ دارم قلقلیه/صلوات/ سوره توحید اینا آموخته های...
6 دی 1392

دل نوشته های مامانی

حقیقت دارد تو را دوست دارم در این باران می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی من عبور کنم سلام کنم لبخند تو را در باران می خواستم می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو به دریا بریزم دوباره متولد شوم دنیا را ببینم رنگ کاج را ندانمنامم را فراموش کنم دوباره در اینه نگاه کنم ندانم پیراهن دارم کلمات دیروز را امروز نگویم خانه را برای تو آماده کنم برای تو یک چمدان بخرم تو معنی سفر را از من بپرسی لغات تازه را از دریا صید کنم لغات را شستشو دهم آنقدر بمیرم تا زنده شوم این همه حسود بودم و نمی دانستم… به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت می کند به آفتابی که فقط تلاش گرم کرد...
30 آذر 1392

شب یلدا1392

سی ام آذره و یک شب زیبا یه شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده ...
30 آذر 1392

فرهنگ لغت سارینا

سلام عزیزم باگفتن این کلمات منظور ودرخواستت روبیان میکردی وقتی کلمه جدیدی میگفتی شادی روبه ما هدیه میدادی     الو=ادو               بادکنک=بادد            لالابکنیم=لالابتنیم          خوبی=اوبی           محمد=اوممد   شیرین  =شیین                      مهرسانا=مننا&nbs...
30 آذر 1392

بهترین لحظات زندگی ازنگاه چارلی چاپلین

To fall in loveعاشق شدن ... To laugh until it hurts your stomach ...آنقدر بخندی که دلت درد بگیره To find mails by the thousands when you return from a vacation. بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری To go for a vacation to some pretty place. برای مسافرت به یک جای خوشگل بری To listen to your favorite song in the radio. به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی To go to bed and to listen while it rains outside. به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی To leave the Shower and find that the towel is warm از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه ! To clear your last exam. آخرین امتحانت رو پاس کنی To receive a...
7 آذر 1392

خدایا نذار بزرگشم!!!؟؟؟

خدایا نذار بزرگ شم!!!!!!!!!!!!!     الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟پس چرا کسی جواب نمی ده؟یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا خدا باها...
7 آذر 1392

خدایا باتوهستم بامن باش

 شعری برای خدا به همین سادگی رفتی بی خداحافظی   سهم تو شد دنیای تازه و سهم من شد اشك وتنهایی   چشمهای نازنینت را بستی بدون اینكه كنارت باشم   دیر شد دیر آمدم خیلی دیر اما غریب اما ناتوان ،اما بهت زده   از روزی كه رفتی هر روز خودم را نمی بخشم به خاطر آن همه   سال دوری و صبوری ،به خاطر آن همه نبوسیدن و نبوییدن   كاش بودی تا مقابلت زانو بزنم تا به اندازه ی آن همه سال   دوری سیر ببینمت ، لمست كنم ، پناهم شوی   تو را كم دارم .آن دستهای مهربانت را ،آن حرفهای آرامبخشت را   كاش میشد برگردی ،كاش میشد ......... ...
7 آذر 1392